
خاطره ی خنده دار داماد یک خانواده
این قضیه که میخام تعریف کنم مربوط به۳۰سال پیشه.
فامیل ما عاشق شامی کبابه یعنی شامی کباب ببینه هوش از سرش میپره حالا اینا داشته باشید
خانم فامیلمون باردار 🤰بوده و ماه اخر.
درد زایمانش که شروع میشه فامیلمون میخاسته ببردش بیمارستان خانمش میگه بریم دنبال مادرم اونم ببریم تنها نباشم
میرن دنبال مادر خانمش. خانمش تو ماشین میمونه تا شوهرش با مادرش برگرده
فامیلمون میره تو اونا مشغول خوردن ناهار بودن
حالا ناهار چی بوده شامی کباب🤩🤩
فامیل ما میشینه سر سفره و مشغول خوردن میشه
کلا یادش میره برای چی اومده اینجا😫
وقتی ناهارش را میخوره مادر زنش میگه خب از این طرفا اومدی دخترم کجاست
تازه فامیلمون یادش میفته زنش تو ماشینه و درد زایمان داره 😲😲
به مادر زنش میگه ا یادم رفت اومدیم دنبالت بریم بیمارستان دخترت دردش گرفته🤷♂
مادرزنش میپرسه حالا کجاس
میگه تو ماشین دم در🤦♂🤦♂
همه میدون بیرون
خانمش بنده خدا از درد به خودش میپیچیده😖😖😖 اخرشم دم در زایشگاه بچش به دنیا میاد😳
این خاطره هنوز نقل مجلس فامیله 😂😂😂😂
بعد سی سال هنوز این رفتار فامیلمون برای ما قابل هضم نیست🧐🧐🧐
اخه ادم اینقدر…………